بنفشه(پست بیست و هفتم)
دست نوشته های ناخوانا
رمانهای این وبلاگ، حاصل دیده ها و شنیده های من است.
درباره وبلاگ


سلام من یک روانشناس هستم و سعی می کنم اتفاقات واقعی افرادی که با اونها برخورد داشتم، به صورت رمان بنویسم. امیدوارم از خوندن رمانهای من لذت ببرین.

پيوندها
ردیاب خودرو









خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 37
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 37
بازدید ماه : 353
بازدید کل : 339594
تعداد مطالب : 132
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
mahtabi22

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
جمعه 5 خرداد 1391برچسب:, :: 2:29 :: نويسنده : mahtabi22

بنفشه پشت میز نشسته بود و با ناراحتی با غذایش بازی می کرد. عمه شهنازش با کنجکاوی به او خیره شده بود:

-بابات کجاست؟

-خونه

-خونه چرا؟

-نمی دونم، دوستاش می خواستن بیان

شهناز چشمانش را ریز کرد: دوستاش کیا هستن؟

-اسم یکی از اونا سیاوشه، اسم بقیه رو نمی دونم

شهناز با حرص سری تکان داد و دوباره به بنفشه چشم دوخت:

-تورو فرستاد اینجا که رفیقاشو بریزه تو خونه، بابات یه ذره عقل توی اون کله اش نیست، خسته شدم از دستش، این چه طرز بچه داریه، اون دوستای الدنگش کیا هستن که به خاطرشون تورو اینجوری آواره کرده

بنفشه با خودش فکر کرد که عمه شهنازش راست می گفت، به خاطر سیاوش آواره شده بود. او دلش می خواست سیاوش را ببیند اما سیاوش خودش تمایلی نداشت که امروز بنفشه در کنارش باشد.

لبهایش را روی هم فشار داد. صدای عمه شهنازش کمی از حد معمول بالاتر رفت:

-واستا ببینم، به من نگاه کن

بنفشه سرش را بلند کرد و به عمه اش چشم دوخت. شهناز روی چهره ی بنفشه دقیق شد. این دختر با صورتش چه کرده بود که رنگ چهره اش عوض شده بود؟ نگاهش روی خراشیدگی ها جا خوش کرد. تازه متوجه ی جریان شده بود. اخم کرد:

-به صورتت دست زدی؟

بنفشه سرش را خاراند: آره

شهناز از این همه صراحت یکه خورد. شاید انتظار داشت بنفشه حاشا کند.

-چی کار کردی؟

-با تیغ تمیزش کردم

-دختر واسه چی این کارو کردی؟

-واسه چی نداره. یه عالمه پشم و پیلی پشت لبم بود

-خوب باشه، هر کی پشم و پیلی داره باید با تیغ بیوفته به جونش؟

-آره باید تمیزش کنه تا دوستاش مسخرش نکنن

-وای خدایا، دختر من، این کارا واسه تو زوده آخه ببین چی کار کردی، با تیغ صورتتو زخمی کردی دم خطتو چرا زدی؟ دیدی خودتو چقدر زشت شدی؟

بنفشه از دست غرغرهای عمه شهنازش کلافه شد. اصلا به عمه اش چه مربوط بود. صورت خودش بود. دلش می خواست با تیغ اصلاحش کند.

-صورت خودمه، دوست دارم تمیزش کنم

شهناز نفسش تندتر شد. بنفشه خیلی لجباز و حاضر جواب بود. شروع کرد به غرغر کردن. بیشتر از همه، از دست شایان شاکی بود. بنفشه برای نشان دادن اعتراضش بدون اینکه غذا بخورد وارد اطاقی شد که در بدو ورود، لباسش را همان جا تعویض کرده بود و در اطاق را محکم به هم کوبید.

........

سیاوش با لودگی رو به مهسا کرد: بفرمایید خانم خانما، بفرمایید بالا

مهسا با ناز و عشوه گفت: کسی خونست؟

-کسی نیست، شایان و دوست دخترش هستن. کاری به ما ندارن

مهسا به همراه سیاوش خرامان خرامان از پله ها بالا رفت. همین که وارد خانه شدند صدای خنده ی مستانه ای از اطاق شایان به گوششان رسید.

سیاوش با خودش فکر کرد پس بی دلیل نبود که شایان او را زودتر جلوی خانه ی مهسا پیاده کرده بود. آتشش خیلی تند بود.

خیلی.....

کلید خانه را داخل جیبش گذاشت و به سمت اطاق بنفشه رفت. در اطاق را باز کرد و نگاهش افتاد به اطاق بهم ریخته ی بنفشه. لبخندی زد و سر تکان داد.

-مهسا بیا مانتو و روسریتو اینجا عوض کن. یکم بهم ریختست. اطاق یه دختر بچه ی سرتقه.

مهسا لبخند زنان، وارد اطاق بنفشه شد.

........

نزدیک به ده دقیقه بود که عمه شهنازش غر غر می کرد. بنفشه احساس کرد تا چند لحظه ی دیگر منفجر خواهد شد. زیر لب با خودش گفت:

-چقد فک می زنه. خسته نمیشه؟

و شهناز واقعا خسته نمی شد. از همه چیز گله می کرد. از بی مسئولیتی شایان تا بی ادبی و گستاخی بنفشه. از خودش گله می کرد و از خانواده ی رعنا. از هر کسی که می توانست به این بچه کمک کند اما خودش را کنار کشیده بود.

بنفشه تحملش به پایان رسید. در یک لحظه تصمیمش را گرفت. سریع مانتو و مقنعه ی مدرسه اش را پوشید و کوله پشتی اش را روی دوشش آویزان کرد و از اطاقش بیرون پرید:

-عمه من می خوام برم خونه

شهناز ناگهان نطقش بسته شد. به بنفشه نگاه کرد:

-واسه چی بری؟ تو که ناهارتم نخوردی

-عمه از بس غرغر زدی، اعصابمو خورد کردی

شهناز کم مانده بود پس بیوفتد. به زور خودش را جمع و جور کرد:

-تو مگه نگفتی دوستای بابات خونتون هستن، کجا می خوای بری؟ بمون همین جا

-نه می خوام برم خونه، یه آژانس برام بگیر

-بچه جون بمون همین جا، بشین ناهارتو بخور تا بابات بیاد دنبالت

حتی اگر یک درصد احتمال داشت تانظر بنفشه تغییر کند، با شنیدن این حرف از دهان عمه اش همان احتمال یک درصد هم از بین رفت:

-نمی مونم، از غرغرات خوشم نمی یاد، زنگ بزن برام آژانس بگیر، می خوام برم

 

چند دقیقه ی بعد بنفشه داخل آژانس نشسته بود و به سمت خانه حرکت می کرد. برای خالی نبودن عریضه حتی از عمه شهنازش خداحافظی هم نکرده بود.

..........

بنفشه وارد خانه شد. چشمش افتاد به چندین جفت کفش که زیر پله ها جا خوش کرده بود. همه ی کفشها مردانه نبود. دو جفت از آنها زنانه بود.

مگر سیاوش نگفته بود که همه ی مهمانها آقا هستند. پس این کفشهای زنانه....

این کفشهای زنانه، اینجا چه کار می کردند؟

بنفشه با خود فکر کرد که شاید دوستان پدرش بودند. اما فکری مثل خوره به جانش افتاده بود و آن اینکه نکند یکی از این زنها، دوست سیاوش باشد. همان که اسمش مهسا بود. با این فکر دستانش را مشت کرد و با سرعت از پله ها بالا رفت. همین که وارد هال شد نفس عمیق کشید. بوی عطر زنانه فضا را پر کرده بود. بنفشه گوشهایش را تیز کرد. از سمت اطاق پدرش سر و صدایی به گوش می رسید. نیازی به فکر کردن نبود. حتما پدرش سرگرم انجام همان کارهای درون فیلمها بود. یک لحظه سرش را به شدت تکان داد تا تصاویری که از پدرش در ذهنش جا خوش کرده بود، از ذهنش بیرون رود.

یک پدر هر چقدر هم که بد باشد، دخترش دوست ندارد او را در حال انجام کارهای آنچنانی تصور کند.

اصلا دوست ندارد....

بنفشه باز هم دقت کرد. از طرف اطاق خودش هم سر و صدایی به گوش می رسید. در اطاقش چه خبر بود.

نکند سیاوش داخل اطاقش بود.

با خودش فکر کرد زیر راه پله ها دو جفت کفش زنانه به چشم می خورد.

به خودش فشار آورد تا بتواند آب دهانش را قورت دهد. به سمت اطاقش رفت. سر و صداها بیشتر شده بود. گوشش را به در چسباند. صدای نازکی را شنید: سیاوش

صدای سیاوش را توانست تشخیص دهد: جونم؟

بنفشه چند قدم از در فاصله گرفت. نمی توانست باور کند که صدای سیاوش را شنیده است. از این که به خانه برگشته بود پشیمان بود. ای کاش به حرف عمه شهنازش گوش می کرد. حس کنجکاوی در وجودش نشست. دلش می خواست آن دختری را که به همراه سیاوش در اطاقش بود، ببیند.

اصلا به چه حقی آن دختر وارد اطاق او شده بود؟

مگر از او اجازه گرفته بود؟ با این فکر، کنجکاوی جای خود را به خشم داد.

بنفشه دیگر معطل نکرد، به سمت در اطاقش حمله برد و با یک ضرب در اطاق را گشود....

برای چند لحظه همه چیز متوقف شد.

خون در رگهای بنفشه یخ زد. نفس سیاوش در سینه حبس شد....

مگر چه شده بود؟

بدترین صحنه ای که بنفشه می توانست در ذهنش مجسم کند، حالا در مقابل چشمانش قرار داشت.

سیاوش در چه وضعیت افتضاحی بود و بدتر از آن وضعیت دختری که روی تخت بنفشه دراز کشیده بود.

چشمان بنفشه نزدیک بود از حدقه خارج شود.

سیاوش برای چند لحظه حتی پلک هم نزد. بنفشه اینجا چکار می کرد. مگر قرار نبود در خانه ی عمه اش باشد. اصلا در اطاق چرا قفل نبود؟ سیاوش هول و دستپاچه چشم از بنفشه برگرفت و با یک حرکت خودش را پشت میز تحریر بنفشه رساند و فریاد زد: برو بیرون بنفشه، برو بیرون

مهسا با دیدن بنفشه، دستانش را حائل خود کرد. در آن وضعیت عشوه گری و لوندی از یادش رفت. با صدای گوش خراشی فریاد زد: واااااااای، این دیگه کیه؟ سیاووووششش

سیاوش چشمش افتاد به یکی از تی شرت های بنفشه که روی دسته ی صندلی جا خوش کرده بود. آنرا سریع روی پاهایش انداخت و همانطور که خودش را جمع کرده بود از ته دل فریاد زد: برو بیرون پدرسگ، بهت می گم برو بیرون

بنفشه نفهمید چرا اشک دور چشمش حلقه زد. او کم کم از سیاوش خوشش آمده بود. اما سیاوش همه ی آن تصویرهای زیبا را در عرض چند دقیقه در ذهن بنفشه از بین برده بود. هیچ وقت در خواب هم نمی دید که سیاوش را در چنین وضعیتی غافلگیر کند.

پس دلیل آن همه اصرارهای سیاوش و پدرش برای رفتن به خانه ی عمه اش، همین بود؟

بنفشه دستگیره ی در را رها کرد و همانطور که پاهایش را روی زمین می کشید به سمت در خروجی رفت. از هال خارج شد و روی اولین پله نشست. سرش را روی زانویش گذاشت و به آرامی اشک ریخت.

........



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: